کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن؟


برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن

ما را ز تو ای دوست! تمنای وفا نیست


تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن

هر شام به همراه دلارام به هر بام


در بستر مهتاب بیارام و صفا کن

چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز


چون غنچه بر باد صبا جامه قبا کن

آمیختنت با من اگر هست خطایی


برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن

مستم به یکی بوسهٔ شیرین کن و، زان پس


خود دانی و... بیهوده چه گویم که چها کن!

تا خون دلت غم ببرد از دل سیمین


ای تک، بدان پنچهٔ بگـْشوده دعا کن!